دیروز مامانیت میخواست بره فیزیوتراپی. کسی خونه نبود تا تورو نگه داره. بابایی سر کار بود. داداش ح هم نبود. من به هوای دیدن تالار زود اومدم خونه. تو راه مامانی رو دیدم که داشت میرفت و گفت تورو داده به همساده خانم نوری. خانم نوری یه پسر داره تقریبا یه سال از تو کوشولوتره و اسمش طه هست. رفته بودی و با اون بازی میکردی. تو هیچ وقت طه رو ول نمیکنی. ولی تا من زنگو زدم و صدای منو شنیدی دیگه بی خیال طه شدی. طه زد زیر گریه ولی تو محلش نذاشتی با هم رفتیم خونه. اول بهت سوپ دادم خوردی. بعدشم با هم رفتیم تو اتاق بازی، کتاب داستان خوندم برات. ماشالله حفظ شدی. بعدشم باهم خاله بازی کردیم. بابایی اومد. کلی با هم فوتبال بازی کردیم. دیگه از نفس افتاده ب...