حانیه گلی ماحانیه گلی ما، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

حانیه، باهوش ترین کوچولو دنیا

اولین شب تنهایی

مامانی میخواست بره بیمارستان پیش مادر. آخه چندروزیه بیمارستانه و به مراقبت احتیاج داره قرار بود من شب برم پیش مادر بمونم و مامانی برگروه خونه
10 مرداد 1393

جوجو

دیشب من تو خونه بابام داشتم استراحت میکردم که داداش زنگ زد. صدای تو میومد و منم بهش گفتم بیایید اینجا. از داداش شنیدم که میگفت تو راه داد میزدی شیــــــــرین کجاااااااااااااائی ؟؟؟ یعنی من میمیرم با این زبون تو . اومدی و هنوز تو راه پله بودی که گفتی جوجو جوجو . رفتی سراغ سبدش و میخواستیش بیاری بیرون. من آوردمت تو. سلام احوال پرسی مامان من و بابام بود با شما  دیگه آجی رفت جوجه رو آورد و تو از دیدنش قهقهه میزدی. ما از دست تو میخندیدم. میدویدی دنبال جوجو و اون هم تو خونه میدوید. من از جوجو میترسم ولی تو نه. سمت من میومد جیغ میزدم و تو با تعجب نگام میکردی و دوباره میدویدی طرفش  خلاصه این جوجوی بیچاره رو از دست تو نجات دادیم و ...
24 تير 1393

لباس عروس

این چندروز خیلی درگیر بودم. چندروز پیش من و تو و مامانی رفتیم خرید. مثلا میخواستیم برای من خرید کنیم. اما در آخر چیزایی که خریدیم این بود: یه دست لباس عروس به قیمت 45 تومان برای شما. یه دامن مجلسی گلبهی و یه پیراهن خوشمل آبی و سفید و در آخر یک کفش سفید  از کنار هم مغازه ای رد میشدیم اگر آهنگ داشت شما شروع میکردی به قر دادن و ما میخندیدم  وقتی لباس عروست رو پوشیدی دیگه در نمیاوردی. همش میگفتی عروس. نینای . دیگه به زور از تنت درآوردیم و گذاشتیم تو پلاستیک. پلاستیکش قد خودت بود ولی نمیدادی به ما. خودت هم که آروم آروم راه میومدی برای همین با زبون روزه بغلت کردیم. خودتم تو دستت لباس عروس و کفشت بود. شیفتی یه ذره من بغلت میکردم ی...
24 تير 1393

آتلیه

تا یادم نرفته بنویسم که چهارشنبه چی شد  سریع خودمو رسوندم خونه خانم همساده و تو از پشت درها منو صدا میکردی شیــــــرین  منم گفتم جانم عزیزم. بردمت خونه. سریع باهم حاضر شدیم و منم یه آبی به دست و صورتم زدم و اومدیم بیرون. میدونی ته دلم یه ذوقی داشتم آخه اولین بار بود که تنهای تنها میبردمت بیرون . راستش خیلی حس خوبی داشتم. با اینکه خسته بودم اما چون تو بودی شاد بودم  سریع هم اتوبوس اومد و نشستیم. دو تا خانومه پشتمون بودن که هی منو و تورو نگاه میکردن. نزدیک بود تو اتوبوس خوابت ببره و من هی بیدارت میکردم.  خلاصه رسیدیم و بغلت کردم و یه تاکسی گرفتیم. هنوز 20 دقیقه داشتیم تا ساعت 5. برای همین گذاشتم خودت راه بری و...
31 خرداد 1393

بدون عنوان

همین الان آماده شدم تا بیام دنبالت و ببرمت آتلیه عسک بندازی مامانی هم رفته دکتر و تورو سپرده به خانم نوری دیــــــــــــــــــــــرم شد
28 خرداد 1393

حموم رفتن

اومدم خونه و طبق معمول تو راهرو قایم شدم و گفتی شیرین کجاست؟ اومدم بغلت کردم. کلی با هم اختلاط کردیم. وااااااااای کتاب داستان های جدید از شابدالعظیم خریدی و هی میگفتی برات بخونم. کتاب های قبلی رو که کامل حفظ شدی . عکسشو برات میزارم.  بعد از ظهر من خواستم برم حموم دیدم اومدی پشت در و ولم نمیکنی. از مامانی اجازه گرفتم و بردمت حموم. یه شرت سفید پوشیدی مثلا از من خجالت بکشی. اما تو حموم خودت در آرودی. مردم از خنده  برات یه وان آب درست کردم و گذاشتمت توش. بعد با یه کاسه هی آب میریختم رو سرت. آب تو گوش و دماغت رفت ولی باز ول کن نبودی. میگفتی آب بریز. منم هر دفعه کاسه رو بیشتر از قبل آب میکردم. صدای خنده هامون تو حموم پیچیده بود....
25 خرداد 1393

بدون عنوان

دیروز مامانیت میخواست بره فیزیوتراپی. کسی خونه نبود تا تورو نگه داره. بابایی سر کار بود. داداش ح هم نبود. من به هوای دیدن تالار زود اومدم خونه. تو راه مامانی رو دیدم که داشت میرفت و گفت تورو داده به همساده خانم نوری. خانم نوری یه پسر داره تقریبا یه سال از تو کوشولوتره و اسمش طه هست. رفته بودی و با اون بازی میکردی. تو هیچ وقت طه رو ول نمیکنی. ولی تا من زنگو زدم و صدای منو شنیدی دیگه بی خیال طه شدی. طه زد زیر گریه ولی تو محلش نذاشتی با هم رفتیم خونه. اول بهت سوپ دادم خوردی. بعدشم با هم رفتیم تو اتاق بازی، کتاب داستان خوندم برات. ماشالله حفظ شدی. بعدشم باهم خاله بازی کردیم. بابایی اومد. کلی با هم فوتبال بازی کردیم. دیگه از نفس افتاده ب...
21 خرداد 1393

فیونا

جدیدا مامانی برات اسم گذاشته *** پرنسس فیونا*** یه کارتونی هست به اسم شرک. توش یه خانوم خوشمل هست که روزها خیلی خوب و سرحال هست و آخر شب ها مثل دیو میشد.  چون تو خیلی شب ها اذیت میکنی. از موقعی که مامانی تورو از شیر گرفت شبا با گریه ساعت2 یا 3 میخوابی و این خیلی خیلی بده. ولی روزها خوب و سرحالی دیشب داداش اومد دنبالم با ماشین تا منو ببره خونه. تو و داداش ح هم بودین. جلو تو بغل داداشی خوابیده بودی. حالا باید بیام سر فرصت عسکاتو بزارم. تا صدای منو شنیدی بیدار شدی و سلام کردی و شروع کردی به حرف زدن. خیلی کیف کردم از نظر روحی داغووووووووون بودم ولی با دیدن تو کمی آرومتر شدم. کلی بوست کردم و باهات حرف زدم. با تبلت برات نی نای گذا...
19 خرداد 1393

مکالمه ی ما

من: حانــــــــــــــــیه حانیه: ها من: بگو بلـــه حانیه: بله من: کجایی؟ حانیه: اینجااااااام من: بیا اینجا حانیه: الان میام
12 خرداد 1393