حانیه گلی ماحانیه گلی ما، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

حانیه، باهوش ترین کوچولو دنیا

تالار

رفته بودیم تالار مراسم عروسی من برای یه مراسم از طرف ارتش تو از راه که داشتیم میرفتیم همش میگفتی داریم میریم عروسی؟؟؟ خلاصه کلی توی تالار شیطونی کردی و حسابی هم هوا سرد بود ولی از رو نمیرفتی که کاپشن بپوشی و در ضمن هزار بار از پله هایی که داداش به عنوان داماد از روش رد شده بود رفتی بالا و اومدی پایین و حتی نزدیک بود بیفتی آخر شب بعد از شام خوردن شما رفتی به اجازه خودت یه بادکنک پیچوندی و برای خودت برش داشتی و بچه های دیگه از تو تقلید کردن و برداشتن. خیلی زرنگیااااااا خانم خانمای من ++ در ضمن مشهدی شدی دوباره ها خانم خانمااااااا. خوش به حالت که امام رضا تورو بیشتر از ما دوست داره ...
26 مهر 1393

لاک

بالاخره بعد از این همه اصرار تو و مخالفت خانواده دیروز در یک حرکت انتخاری لاک آبی برات زدم و با یه شلوارک آبی برات ست کردم. انقدر که تو ذوق کردی منم ذوق کردم
9 مهر 1393

عروسی

عروسی من گذشت و چقدر خوش گذشت. با تو عکس انداختم خانم کوچولو. از کنار من تکون نمیخوردی و وقتی از من دورت میکردن داد میزدی شیرین میخوام و من مرده بودم از خنده  خلاصه حسابی بهم چسبیده بودی از اول تا آخر تو تالار  دیروز هم اومدم خونتون تا تمیز کاری کنیم برای اسباب کشی به خونه جدید. تا لاک دست منو دیدی شروع کردی به بلبل زبونی و لوس کردن. زنگ زدی به داداش که برات لاک بخره . تا آخر شب دیوووووووونم کردی از بس گفتی من لاک میخوام. غلط کردم لاک زدم تازه کلی هم با لباس عروست قر دادی. اصلا با هر لباسی که باشی گیر میدی که نانای میخوای و من میزارم و تو می رقصی و چقدر هم حرفه ای می رقصیاااااااا. از کی یاد گرفتی تو؟ مامانی میگه تو ذاتته ...
7 مهر 1393

کفش

یه کفش جدید خریدیم. کمی به کفش های مردونه میزنه. دارم میپوشم. میگی این کفش تو نیست. کفش آقاست. بعد در جاکفشی رو باز میکنی و کفش قدیمی رو میزاری جلوی پاهام .خخخخخخ
19 شهريور 1393

پشیمونم

چند روز پیش برای اولین بار کار بدی کردم. حرصم از جای دیگه ای دراومده بود سر تو خانوم خوشگلم داد زدم و حتی یه دوه محکم زدم رو کمرت. واقعا اون موقع عصبانی شدم مولی بعدش مثل چی پشیمون شدم و خیلی اعصابم بهم ریخت. من تا حالا دست رو تو بلند نکرده بودم  البته خانم خانما خودت باعث شدی من عصبی بشم. آخه رفتی قلم موی رنگی رو برداشتی و سر و صورتت رو حسابی آرایش کردی
1 شهريور 1393

حال این روزای ما

روزای خوبی رو نمیگذرونیم. بودن مادر تو بیمارستان، بهم خوردن عروسی ما.  تو این اوضاع وانفسا و شرایط بد فقط و فقط و فقط حرف های تو کوچولوی من، کمی مارو آروم میکنه و خنده رو لبامون میاره. بودنت تو خونه نعمتیه. خدارو 1000000000 مرتبه شکر.  
16 مرداد 1393

خریدن لباس

++ هرجا میرفتم لباس بخرم شما تند تند پشت سر من میومدی و در و میبستی و منو نگاه میکردی. وقتی زن عمو میخواست منو ببینه میگفتی برو بیــــــــــــــــرون، زشته  ++ تازه هر وقت پرو میکردم میگفتی خوشگله ++ یه خانمه ازت پرسید اسمت چیه؟ شما گفتی شیرین ...
14 مرداد 1393