حانیه گلی ماحانیه گلی ما، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

حانیه، باهوش ترین کوچولو دنیا

شیرین خانوم

ساعت 9.30 دیشب رسیدیم خونه مثل رسم همیشه گیمون من قایم میشم پشت دیوار تو راهرو تا تو صدام کنی بعد برم بغلت کنم.  دیشب مثل همیشه قایم شده بودم . اول با داداشی سلام و علیک کردی و بعدش گفتی شیرین کجاست؟؟؟ شروع کردی به صدا کردن من: شیریـــــــــــن خانووووووووم  نمیدونم این کلمه از کجات دراومده. تو که همیشه به من میگی شیرین یا نهایتا آجی. حالا شیرین خانوم؟ خلاصه کلی ذوق کردم و پریدم جلوتو و مثل همیشه ماچ و بوسه و... دیگه میرفتی میومدی صدام میکردی شیرین خانوم (یه جوری میشدم) آخر شب کلی ازت فیلم و عکس گرفتم با عروسکای دور و برت. حاضر نبودی یه دقیقه مامانی کلاه تورو سرش بزاره و عکس بگیره. از دست تو خانوم شیطون. کلی شعر خ...
12 خرداد 1393

تلفن ناگهانی

داشتیم به سختی کار میکردیم که تلفن زنگ خورد. آقای خ گفت آقای م با شما کار دارن. خان داداش گوشی رو گرفت و گفت الـو؟ شما زنگ زدین. یه دفعه گفت با شیرین کار داری؟ که تازه فهمیدم بلــــــــــه خانم خانما حانیه جونم زنگ زده.  وصل کرد به من.  سلـــــــــــــــــــام سلام عزیززززم. خوبی حانیه؟ آده . و کلی چیزای دیگه گفتی که از توش فهمیدم پرسیدی داداش ح کجاست؟  بعد مامانی گوشی رو گرفت و گفت که خودش شماره گرفته و اونا نمیدونستن. من هم گفتم حتما دکمه redial رو زدی. از دست تو دختر شیطونم ...
11 خرداد 1393

داری بزرگ میشی عشقم

دوباره امشب هم داداش از خونه شام آورد تا با هم بخوریم. وقتی برگشت دیدم غذای مورد علاقه ام یعنی استامبولی هست. هوس کردم زنگ بزنم به مامانی و ازش تشکر کنم. زنگ زدم و بابایی گفت دستش بنده. بعد از یه ربع خودش زنگ زد و گفت با شما خانوم کوشولو تو دستشویی بوده آخه میدونی الان دقیقا چهار روزه که شما دیگه مای بیبی نمیشی. هوووووووورا. جیشتو میگی. پنج شنبه رفته بودیم تالار ببینیم. که خانوم خانومایی که شما باشی کلی شیطونی کردی تو تالار شهرک چون فضا باز بود از این طرف میدوییدی به اون طرف. شیطونیت حسابی گل کرده بود  بعدشم رفتیم تالار ساغر تو خیابون دماوند که از سر و کول تالار بالا میرفتی. با کفشت رفتی رو مبل های مشکیشون. از اون طرف ...
10 خرداد 1393

اولین پست

یکم دیر شروع کردم. آخه هواسم فقط به خودم و خان داداش بود. من معذرت میخوام از شما خانوم کوچولو امروز که شروع کردم به نوشتن برات دقیقا 2 سال و 2 ماه و 2 روزته. همین الان داشتم با مامانیت حرف میزدم که یادش نبود.  داداش اومده خونه تا استراحت کنه و شام برداره بیاد پیش من. اما مثل اینکه شیطونی های تو باعث شده کلی از وقتش گرفته بشه. اول تورو برده بیرون و حسابی با هم توت میل کردین تازه شما میفرمودین داداش توت بده. همه رو هم برای خودت میخوای.   البته همه فروردینی ها اینجورین بعد هم اومدی خونه و کلی ازت فیلم گرفتن. حالا هم که داداش میخواد بیاد دنبالش افتادی گریه.  آخه چرا انقدر تو خوبی؟؟؟؟ چرا انقدر من برات مهم...
8 خرداد 1393